پاسخگویان: وبلاگ پاسخ به شایعات و شبهات

تحلیلها، پاسخهای روشنگر سیاسی اجتماعی فرهنگی  داده شده در فضای مجازی به شایعات و شبهات

قسمت سوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:

نادرزمانی
پاسخگویان: وبلاگ پاسخ به شایعات و شبهات تحلیلها، پاسخهای روشنگر سیاسی اجتماعی فرهنگی  داده شده در فضای مجازی به شایعات و شبهات

قسمت سوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:

💠 *قسمت سوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:*
۱۴۰۰/۶/۲۷ بمناسب هفته دفاع مقدس
*لینک قسمت دوم:*👇
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2461
🔹ما اصلا از جنگ، توپ، خمپاره، و راکت هواپیمای جنگی چیزی نمی‌دانستیم و در محله به بازی و تفریح مشغول بودیم که با صداهای انفجارهای مهیب مواجهه و آشنا شدیم! 
یکی دو روز اول جنگ که ما اسم خمپاره را نشنیده بودیم و تصور می‌کردیم که شیئی که با صدای سوت و زوزه از بالای سرمان رد میشود و بعد صدای انفجار و تکه ها و پاره های آهن داغی که به در و دیوار و حیاط منزل مان پاشیده می‌شود، توسط راکت‌هایی(خمپاره) که در آسمان رد می‌شود، به پائین و بر سر و کله ما میریزند!. 
حتی وقتی این تکه آهن‌های داغ و قرمز شده از حرارت(ترکش توپ و خمپاره) در حیاط ما می‌ریخت، خواهر و برادر کوچکم با خوشحالی به سمت آنها می‌دویدند و از روی زمین بر می‌داشتند و دست‌شان می‌سوخت و آنها را به زمین انداخته و دست را فوت میکردند که نسوزد!، مردم تا این حد از جنگ بی اطلاع بودند که حتی نمی‌دانستند وقتی صدای انفجار بلند می‌شود باید جایی پناه گرفت و منتظر و مراقب بود که ترکش به بدن اصابت نکند!. 

🔹ابتدای خیابان ما از سمت بلوار خلیج فارس، مدرسه ابتدایی سالور بود. یروز که عراقی‌ها شهر را به توپ و خمپاره بسته بودند، خمپاره‌ای به پایه چوبی برقی که کنار مدرسه بود اصابت و به سه تکه سوخته تقسیم و ترکشهای آن به در و دیوار و خانه ها برخور کرد و همه همسایه ها از منزل بیرون آمده و به سمت مدرسه دویدیم!. (اسم سریدار مدرسه، عباس و بر صورتش آثار بیماری آبله در زمان کودکی و جنگ جهانی بود. او یک موتورسکلت وسپا داشت، اسم اصلی او را نمیدانم ولی بخاطر مدرسه، به "عباس سالور" معروف بود) عباس‌آقا برای پیدا کردن شیر خشک، از خانه بیرون رفته و خانم او منتظر برگشت شوهر و شیر برای بچه اش بود، او و بچه بغلش مورد اصابت ترکش آن خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده بودند!. 

🔹یک روز صدای ناله و شیون از منزل مکی مزدی، همسایه روبرو مان بلند شد و وقتی جریان را جویا شدیم گفتند خمسه خمسه به منزل دایی شان اصابت کرده و کل خانواده 8 یا 9 نفره آنها به شهادت رسیده و فقط یک دختربچه خردسال زنده مانده است!. (روزهای اول جنگ که مردم خرمشهر نمی‌دانستند خمپاره چیست، و عراقی ها همزمان با 5 قبضه آتشبار خمپاره‌انداز، به سمت شهر و منازل مردم شلیک می‌کردند، چون گلوله ها 5تا 5تا با هم فرود آمده و منفجر می‌شدند، مردم اسم آن را "خمسه خمسه" گذاشتند. خمسه خمسه به زبان عربی یعنی 5تا 5تا.) 

🔹یروز که آتش دشمن خیلی شدید شده بود و پالایشگاه آبادان را بمباران و تا چندین روز میسوخت و دود بسیار غلیظی کل آسمان آبادان و خرمشهر را فرا گرفته و چند روز خورشید پیدا نبود و انگار همیشه شب بود!، ناگهان صدای بسیار عحیب و مهیب شکستن دیوار صوتی خرمشهر بلند شد و هواپیمایی با ارتفاع بسیار پائین که گویی نزدیک است با دیوارهای راه‌پله و اتاق بالای پشت‌بام مان برخورد کند!، از روی خانه مان رد و باعث وحشت خواهرانم شده و یکی از خواهرانم چنان جیغ و لرزه و لکنت زبان گرفت که نزدیک بود سکته کند!، خواهر بزرگترم او را محکم در آغوش گرفت که هم نترسد و هم اگر هواپیما بمباران کرد، او نبیند!.

در محله و شهر شایعه شد که این هواپیما ایرانی و توسط عراق ساقط گردید. 
عده ای می‌گفتند این هواپیما عراقی بود و توسط ضدهوایی پدافند ایران زده شد!. 

ساعتی بعد از رد شدن آن جنگنده، یک خودرو ارتشی با بلندگو در شهر اعلام کرد این جنگنده ایرانی بوده و بعد از عملیات بمباران عراق، بخاطر فرار از رادار، مجبور به کاهش اوج و پائین آوردن ارتفاع شده و سالم به آشیانه خود بازگشته است. 

🔹یروز با بچه‌ها داشتیم به سمت مسجد جامع(که دیگر با هدایای مردم، مرکز امداد و کمک رسانی شده و خواهر و برادران زیادی هم آنجا مشغول بودند)، میرفتیم، یک خودرو ارتشی دیدم که تعدادی از نیروهای دریایی خرمشهر در حال سوار و قصد رفتن به خط را داشتند. 
همینطور که مشغول تماشا کردن سوار شدن شان بودم دیدم شهید عبدالرضا فارسی مرودشتی، که پسر عمه‌ام، و از تکاوران نیروی دریایی ارتش خرمشهر، و منزلشان آبادان بود، به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: "به دایی سلام برسان و بگو ما را برای کمک به نیروی زمینی به مرز بردند، و برای همین نتوانستم به منزلتان بیایم. از من ناراحت نشود که چرا به خرمشهر آمدم و به دیدنش نرفتم. بگو اگر امشب یا فردا برگشتیم حتما پیشتان می‌آیم". او مرا بوسید و خداحافظی کرد و با آنها رفت، اما دیگر به منزل ما نیامد و بعدها باخبر شدیم او در درگیری شلمچه بشهادت رسیده و برادرش غلامرضا، که او هم تکاور نیروی دریایی بود، دچار گرفتگی موج انفجار شده!.
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2462

📤پاسخگویان:
عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇 
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708
در ایتا:
https://eitaa.com/pasokhgooyan/3112
در تلگرام:
https://t.me/pasokhgoyan/13447
در وبلاگ
http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2462
در سروش:
https://sapp.ir/pasokhgooyan


موضوعات مرتبط: فرهنگی ، خاطرات نادر زمانی و دوستان
برچسب‌ها: قسمت سوم , خاطره نادر زمانی , روزهای اول , جنگ تحمیلی عراق

تاريخ : شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۰ | 21:52 | نویسنده : نادرزمانی |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.