💠 خاطره نادرزمانی از شهید هادی عبداللهی در ایام انقلاب
خیابان همیشهبهار خرمشهر، اولین خیابان ٢٠متری کوی طالقانی از سمت بازار روز بود.
سراهی آبان، در وسط خیابان ما، و باعث تقسیم جغرافیایی محله مان شده بود. نیمی از منازل این خیابان به سمت مسجد امام علی علیه السلام که انتهای خیابان بود، و نیمی دیگر به سمت بلوار خلیج فارس و مدرسه سالور که ابتدای آن بود.
این تقسیم، هرچند تاثیری در روابط و دوستی بچه ها و همسایگان نداشت و همه با هم دوست بودیم و همدیگر را میشناختیم و رابطه خوبی هم داشتیم اما ناخواسته و خودبخود ما بچه ها را به دو گروه تقسیم کرده بود که اعضای هرگروه دوستی و رابطه بیشتری با همگروهی خود نسبت به اعضای گروه دیگر داشتند. حتی در بازی و فوتبال مان هم به "بچههای سمت مسجد" و "بچههای سمت مدرسه" تقسیم میشدیم و با هم بازی و مسابقه میدادیم.
در تظاهرات انقلاب ١٣۵٧، جنگ ١٣۵٨خلق عرب، و شروع جنگ تحمیلی ١٣۵٩ هم این تقسیم بندی احساس میشد و هرگروه برای خودش یک برنامه خاص و مکان خاصی داشت.
منزل ما چه از سمت مسجد، و چه از سمت مدرسه، نهمین خانه بود. من بیشتر با بچههای سمت مدرسه رفیق بودم، و برادرم غلامعلی که یکسال از من بزرگتر بود بیشتر با بچه های سمت مسجد دوست بود. البته هر دو نفر مان با کل بچههای محله هم رفاقت داشتیم.
منزل شهید هادی عبداللهی نبش سراهی آبان قرار داشت. او با برادر من بیشتر از همهی ما دوست بود و رابطه داشت.
هادی پسری بسیار آرام، ساکت و کمحرف، و بیاذیت و آزاری بود و کاری به هیچکس نداشت و سرش توی لاک خودش، و به درس خواندن مشغول بود.
من شهید عبداللهی را نه در تظاهرات بچه های سمت خودمان، و نه در برنامه های بچه های سمت مسجد، نمیدیدم و تصور میکردم او علاقه و کاری به این مسائل ندارد.
او هرشب تنها از منزل بیرون میامد و از کنار ما رد میشد و جز سلام علیک مختصر هیچی نمیگفت و میرفت.
یکشب که دم درب منزل مان منتظر بچه ها بودم، آقا هادی به طرفم آمد و سراغ برادرم را گرفت. بهش گفتم نمیدانم با بچه های مسجد کجا رفتند.
هادی گفت تو چرا با آنها نرفتی؟!. گفتم منتظرم بچه های خود مان بیایند.
گفت میای با هم برویم؟ گفتم کجا؟ گفت تو حالا بیا!.
با شهید عبداللهی از خیابان امیرکبیر در تاریکی کوچه و پسکوچهها، از خیابان اردیبهشت سر درآوردیم و به سمت خیابان چهلمتری رفتیم و کمی آن طرفتر یک جمعیتی را دیدم که داشتند برای تظاهرات آماده میشدند. آقا هادی با چند نفر از آن بچه ها سلام علیک کرد و بعدش هم رفت به سمت یک آقایی و با او هم سلام و دست داد و آن آقا هم یک مقوای سفید که روی آن نوشته بود: "درود بر خمینی/ مرگ بر شاه" به دست هادی داد.
من که خیلی تعجب کرده بودم، از آقا هادی پرسیدم آن آقا کیست؟! گفت معلم ما است و با همکلاس ها به تظاهرات میایم.
خیلی دوست داشتم آن تراکت را من در دست بگیرم اما خجالت میکشیدم به آقا هادی بگویم.
شهید هادی عبداللهی در دفاع مقدس به فیض درجه رفیع شهادت نائل آمد.
روح امام خمینی و همه شهدا شاد و راهشان پر رهرو باد.
راوی: نادرزمانی١۴٠٣/١١/١٧
🔹همه خاطرات نادر و دوستان:👇
https://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6
موضوعات مرتبط: فرهنگی ، خاطرات نادر زمانی و دوستان
برچسبها: خاطره نادر زمانی , شهید هادی عبداللهی , روزهای اول انقلاب















